«روزهای بیآینه» خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری به همت گلستان جعفریان است که زندگی واقعی زنی را واکاوی میکند که با عشق و اشتیاق در هفدهسالگی پای سفره عقد مینشیند، در هجدهسالگی طعم مادر شدن را میچشد و همان سال آغاز انتظار و چشمبهراهی هجدهساله اوست. همسر خلبانش مفقودالاثر میشود.این زن چهارده سال را در بیخبری و انتظار مطلق سپری میکند. پس از اعلام اسارت همسر، سه سال دیگر طول میکشد تا دیدار میسّر شود. شکاف عمیق هجدهساله، انتظار و دور افتادن از هم، و تفاوتهای شخصیتی بهوجودآمده در گذر سالها، هر دو را وامیدارد تا برای شناخت یکدیگر دوباره تلاش کنند.
بخشی از کتاب :
سوم فروردین ۱۳۵۸، دو ماه بعد از پیروزی انقلاب، یک ایل از قزوین آمدند خانه ما برای خواستگاری: پدر و مادر حسین همراه خواهرها، برادرها، زنبرادرها، داییها، و عموهایش.
توی اتاق پذیرایی ولولهای بود. بعد از یکی دو ساعت، مادرم آمد توی آشپزخانه و گفت: «منیژه، کار تموم شد. چایی بیار.»
به خاطر احترام به خانواده حسین چادر سر کردم. یک چادر سفید با گلهای ریز سبز و قرمز. جثه کوچکی داشتم؛ شاید کل وزنم چهلوپنج کیلو نبود. بلد نبودم درست چادر سر کنم. یک سینی با بیست استکان چای هم داده بودند به دستم. وقتی از درِ پذیرایی وارد شدم، فقط سعی کردم آرام باشم. نمیدانستم اول به چه کسی چایی تعارف کنم و با چه کسی سلام و علیک کنم. با هر مشقتی بود سینی چایی را دور گرداندم و مادر حسین به ترکی گفت: «بشین عروس گلم.»
وقتی نشستم روی مبل، مادر و خواهرهای حسین آمدند و با من روبوسی کردند. همان موقع پدر حسین، به رسم قزوینیها، برای خوشیمنی و شیرینی زندگی ما، کادوی کلهقندی را که همراه آورده بودند باز کرد و شکست.