«سنگریزههایی که شمارش نشدند (خاطرات سرتیپ قیس صبیح الزیدی)» نوشته فاطیما فاطری (۱۳۵۱) است.
وقتی اولین گلولۀ جنگ بهدست پلیدترینِ مردم، صدام، با حمایت کشورهایی چون انگلیس و آمریکا شلیک شد، شاید کمتر کسی این جنایت را بهپای ملّت عراق نوشت؛ ملّتی که همکیش ایرانیان بود و روزگاری کشور و مردمش جزئی از امپراطوری آن. وجه مشترک اعتقادهای مذهبی و نگرش دینیِ دو کشور، تا اندازهای بود که خط مرزی آنها را از هم جدا نکند. جنگ تحمیلی که شروعش در شهریور ۱۳۵۹ بود، تمام آنچه این دو کشور را بههم پیوند میداد از هم گسست. مرزها بسته شد. دو کشور روبهروی هم ایستادند تا مقدمهای شود برای ریشهکنکردن نهال انقلاب اسلامی که بیشک دست اجنبیها پشت آن بود. دو کشور شیعی به جان هم افتادند و قربانی سیاستهایی شدند که بسیاری از مردم عراق به آن راضی نبودند و برای فرار از این برادرکشی بهگونهای دیگر قربانی میشدند.
«قیس صبیح الزیدی» یکی از همین قربانیها است. حکایت زندگیاش ازآنجهت خواندنی است که نخواست رودرروی مردمی بایستد که پدرش به آنها ایمان داشت، دوستشان داشت و حالا که رهبری به نام خمینی داشتند، به آن افتخار هم میکرد. وقتی ارتش عراق میخواست دو برادر قیس (انور و ناصر) را که آن زمان دانشجو و دانشآموز بودند بهاجبار به میدان جنگ بفرستد، پدر سفارش کرد به ایران فرار کنند:
از بغداد تا بصره پلهای مسیر پادگان را بمباران کرده بودند؛ بههمینخاطر ارتش بهجایشان پلهای مهندسینظامی تعبیه کرده بود. بین راه، ماشین و مدارک سربازها را بازرسی میکردند؛ ولی افسرها را نه. شب به پایگاهی رسیدم که درست کنار رودخانه بود. لشکر سوم در پنجاه کیلومتری جنوب بصره در این پادگان مستقر بود. من مسئول امور مالی و اداریاش بودم.
در طول مسیر حتی یک چراغ هم روشن نبود. همهجا تاریک بود. همین که به در ورودی پایگاه رسیدم، نگهبانی نور چراغقوه را توی صورتم انداخت. خودم را معرفی کردم. اجازه ورود داد. برق پایگاه قطع بود و توی اتاقها فانوس روشن بود. سردارِ پزشکی که الان نامش یادم نیست همین که مرا دید گفت: «خاک بر سرت، تا حالا کجا بودی؟....