وارد بیمارستان شدم ، ممنوع ملاقات بود ... ولی به خواست خودش من اجازه داشتم ببینمش چون شاید ...
هر قدم که به طرف اتاقش بر می داشتم ، صداهای اطرافم برام کم رنگ تر می شد و سکوت وجودم رو تصاحب می کرد و خاطرات به ذهنم هجوم میاوردن ...
پنج سال پیش ، زمانی که پسر عمم گفت دوستم داره و گفتم دوستش دارم ...