در بخشی از داستان میخوانیم:
فانی پوتیت عروسك پارچهای محبوبش را زیر بغلش گرفت و چهار زانو جلوی ایوان خانه دایی جونز نشست.
خورشید دیرهنگام بعدازظهری از میان برگهای درخت بزرگ بلوط میتابید و نور لرزانش را به روی اتاق میانداخت. تمام حواس بچه را نور طلایی خورشید به خود معطوف كرده بود و به گونهای نگاهش به بالا دوخته شده بود كه انگار هیپنوتیزم شده است. صدای صحبت یكنواختی از اتاق میآمد ...