«درنگ مرگ» نوشتهی ژوزه ساراماگو (۲۰۱۰-۱۹۲۲) نویسنده پرتغالی و برنده جایزهی ادبی نوبل است. محوریت این رمان در خصوص مرگ و نحوه مواجههی جامعه با آن است.
«درنگ مرگ» داستان شهری است که به طور ناگهانی از یک روز مشخص به بعد هیچکس نمیتواند بمیرد. نخست افراد شهر این پیروزیشان بر نابودی را جشن میگیرند اما با گذشت زمان نبود مرگ ایدههای دینی، باورهای جامعهشناسانه و نظریات فسلفی را به چالش میکشد. حتی چالشهایی اقتصادی را نیز با خود به همراه میآورد. گروهی به نام «مافیا» تلاش میکند گریزی از این وضعیت پیدا کند...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
دقیقا رأس ساعت مقرر، نه یک دقیقه زودتر و نه یک دقیقه دیرتر نماینده گروه جنایی مافیا (به قول خودشان) تلفن زد تا پیغام وزیر را بشنود. رئیس دفتر وزیر برای ایفای نقش خود، شایستگی نمره بالایی را داشت. او در مورد پاسخ درخواست آنها با لحنی روشن و قاطع و متقاعد کننده گفت که مأموران ما در جای خود میمانند اما غیرفعال هستند.» رئیس دفتر خوشحال بودکه در عوض برای مافوقش پاسخ قانعکنندهای دارد، بهترین پاسخی بود که درآن شرایط میتوانست دریافت کند. حالا اجازه دهید نظرات این جنایتکاران را مورد بررسی قرار دهیم. این گروه که با کار پیچیدهای در سطح ملی مواجه شده بودند مجبور بودند بسیاری از کارمندان مجربتر خود را به کار گیرند. این افراد مسئول دیدار با خانوادههایی بودند که حداقل حاضر بودند خود را با دلایل با ارزشی از زیر بار سنگین عزیزان بیمارشان رها کنند تا آنها تا ابد عذاب نکشند. استفاده از اطلاعات مأموران دولت میتوانست کمک بزرگی به مافیا باشد.
در عوض مافیا به آنان اجازه میداد که از سلاح مورد علاقهشان یعنی فساد، باجگیری، تهدید و ارعاب استفاده کنند. همین سنگی که ناگهان وسط جاده انداخته بودند به پای وزیر کشور فرو رفت و موجب آسیب جدی به حرمت حکومت دولت شد.