«تسوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» رمانی از نویسنده معروف ژاپنی، هاروکی موراکامی (۱۹۴۹) است.
این رمان درباره مرگ و تنهایی در عصر مدرن است. تسوکورو دوستانی داشته که شانزده سال پیش او را بدون دلیل رها کرده و رفتهاند و حالا او به دنبال تک تک آنها میگردد تا دلیل کارشان را بپرسد. نام فامیل شخصیتهای اصلی رمان (دوستهای تسوکورو) تصادفا نام رنگها است، آبی و قرمز و … و موراکامی با قراردادن شخصیتش در موقعیتی که تک تک دوستانش را از دست داده و به یاد مرگ افتاده، در جستجوی راهی است که آدمی بار دیگر میتواند از آن به رنگهای زندگی بازگردد. این داستان ساختاری ساده و روان دارد و در واقع داستان تسوکورو داستان زندگی امروزی انسان قرن ۲۱ است.انسانی که همهچیز دارد ولی باز هم احساس کمبود می کند. رنگهای زندگیاش شاد نیستند بیرنگند. احساس پوچی می کند، شبیه ظرفی خالی. ازخود ناامید میشود و دلیل هر اتفاقی را در درون خود میبیند، در صورتی که هر اتفاق میتواند دهها دلیل خارجی دیگر داشته باشد و این ناتوانی او نیست:
تسوکورو عاشق تماشای ایستگاه شینجوکو بود. وقتی به این ایستگاه میرفت، از دستگاه بلیط میخرید و خود را به سکوی خطوط ۹ و ۱۰ میرساند. این سکو مال قطارهای تندروی خط چو بود که به مقصدهای دوردستی نظیر ماتسوموتو و کوفو یم رفتند. در مقایسه با سکوهای قطارهای درون شهری، مسافران این سکو خیلی کمتر بودند و قطارهای کمتری هم از آن میگذشتند. تسوکورو میتوانست روی نیمکتی بنشیند و با خیال راحت، آنچه را در ایستگاه میگذشت تماشا کند.لذتی که تسوکورو از رفتن به ایستگاههای قطار میبرد لذتی بود که آدمهای دیگر از رفتن به کنسرت و سینما و رقصیدن در کلوب و تماشای مسابقات ورزشی و پلکیدن جلو ویترین فروشگاهها میبَرند. هر وقت حوصلهاش سر میرفت و کاری نداشت، راهی ایستگاهی میشد. وقتی دلشوره پیدا میکرد یا نیاز داشت فکر کند، باز پاهایش به میل خود، او را به ایستگاه قطار میکشاندند. ساکت روی نیمکتی در سکو مینشست، قهوهای را که از دکه خریده بود مزمزه میکرد و ساعتهای ورود و خروج قطارها را روی برگهی جیبی زمان بندی قطارها چک میکرد- از این برگهها همیشه توی جیبش بود. میتوانست ساعتها فقط همین کار را کند.