«گلِ آفتابگردان» اثر ویلیام کندی (۱۹۲۸) نویسنده آمریکایی و ترجمه غلامحسین سالمی (۱۳۲۳) است. ویلیام کندی، کار روزنامهنگاری خود را با عنوانِ گزارشگرِ ورزشی در پُستاستار (Post Star) و گلنز فالز (Glens Falls) آغاز کرد و در سالِ ۱۹۵۰ به خدمت در ارتش فراخوانده شد. در زمانِ خدمتِ سربازی در اروپا خبرنگار روزنامهای نظامی شد و پس از پایانِ خدمت به تایمز یونیون (Time Union) پیوست. او در سال ۱۹۶۱ روزنامهنگاری را به کناری نهاد و تماموقت به داستاننویسی و بعد از آن فیلمنامهنویسی پرداخت. کندی در سالِ ۱۹۹۳ به عضویتِ آکادمی هنر و ادبیاتِ امریکا درآمد و جوایزِ متعددی به خود اختصاص داد.
رمان گل آفتابگردان (Ironweed) (برنده جایزه پولیتزر ۱۹۸۴)، گویای بیگانگی انسان از خویشتن است؛ توصیف از زندگی که مسخ میشود و انسان را به ورطه هلاک میکشاند. «فرانسیس» شخصیت اصلی داستان، شخصیتی است که خانوادهاش را از دست داده و مبتلا به سرطان شده است. او میخواهد با بیماریاش مبارزه کند و با افرادی نیز در ارتباط است که هر یک به نوعی مبتلا به یک بیماری هستند. فرانسیس عاشق زنی به نام «هلن» است که شخصیتی خاص دارد. در هنگامهای که همه زنان و مردان به دنبال برآوردن کام دل هستند، هلن خود را از آن دور میکند و از لذایذ آن چنانی میپرهیزد. همین ویژگی هلن سبب شده فرانسیس در اندیشه او باشد...
فیلمنامهای نیز براساس این داستان، به کارگردانی هکتور بابنکو (Hector Babenco) و با شرکتِ جک نیکلسون و مریل استریپ به روی پرده رفت و با استقبالی بینظیر روبرو شد.
بخشی از داستان:
روی خاک و شنهای خرابهی بدونِ علفِ کنارِ «نوانخانهی رهایی مقدس»، کالبدی انسانی زیرِ یکی از پنجرههای روشنِ نوانخانه روی زمین افتاده بود. وقتی رودی و فرانسیس چشمشان به آن افتاد، حالتِ جسدِ له و لورده توانِ هر حرکتی را از فرانسیس سلب کرد. جنازهها در کوچهها، بدنها توی جویها، بدنها همهجا، اینها چشماندازِ ابدی فرانسیس بود، و از دیدگاه او مناجاتِ مادی مردگان.
این یکی جنازهی زنی بود که انگار شنای مردی مرده را روی خاک انجام میداد، دمرو افتاده بود؛ صورتش روی زمین، بازوهایش دراز شده به جلو و پاهایش از هم بازمانده بود....