«به خدای ناشناخته» نام اثری از جان اشتاین بک (۱۹۰۲-۱۹۶۸) با ترجمه مرضیه خسروی است که یکی از بهترین آثار دوره جوانی نویسنده محسوب میشود.
رمان، روایت زندگی کارگرِ کشاورزی است که برای تحقق رؤیاهای خود، پدر و برادرانش را ترک میکند و به غرب آمریکا میرود، توفیق او در تحقق رؤیاهایش با یک ارتباط جسمی و روحی با طبیعت همراه است. مردی که گویی با زمین حرف میزند و آن را میفهمد و به درکی ویژه درباره آن رسیدهاست.
این کتاب حاصل روحیه همدردی با کارگران مزارع و دشواری های خاص حاکم بر زندگی آنها است. اشتاین بک در این رمان بیش از هرچیز به جنبههای انسانی ماجرا توجه دارد و بر رابطهی درونی میان انسان و طبیعت تمرکز میکند. متن اثر حال و هوای شاعرانهای دارد، البته این شاعرانگی نه صرفاً در نثر و زبان که در محتوای اثر خودنمایی میکند.
بخش کوتاهی از داستان را میخوانید:
ماه دسامبر که به نیمه رسید ابرها از هم شکافته و پراکنده شدند، آفتاب گرما گرفت و تصویری از تابستان بر دره فرو نشست.
الیزابت میدید که چطور اضطراب جوزف را لاغر و غمگین میکند و چطور چشمانش خسته و تقریبا سفید شده است. میکوشید کارهایی پیش بیاورد و او را سرگرم کند. او لیستی از احتیاجات خود را فراهم ساخت و به دست جوزف داد تا برای خرید آن به نوستراسنیورا برود. جوزف به روستا رفت و پیش از آن که الیزابت به کارهای تازهای بیندیشد آنها را تهیه و با اسبی از نفس افتاده و خیس عرق برگشت.
الیزابت پرسید"چرا اینقدر با عجله برگشتی؟"
"نمیدانم. میترسم از این جا دور شوم. ممکن است اتفاقی بیفتد."
دلهره خشکسالی در او قوت میگرفت. هوای غبارآلود و هواسنج که درجات بالا را نشان میداد او را مطمئن نمیساخت. سردرد و سرماخوردگی میان ساکنان مزرعه رواج یافت. الیزابت به سینه درد سختی همراه با سرفههای خشک دچار شده بود و حتی توماس که هرگز بیمار نمیشد، شبها گلویش را با آب سرد کمپرس میکرد. اما جوزف فقط لاغرتر و کشیده تر میشد، عضلات گردن و آورارههایش زیر پوشش نازک و تیره رنگ پوست، بیرون زده بود.
جوزف روزها به اطراف زمینش چشم میدوخت و حس میکرد زمین در حال مرگ است. تپهها و مزارع رنگ باخته و صخرههای برهنه تپهها او را به وحشت میانداخت. تنها جنگل کاج فراز تپهها بود که تغییر نکرده بود.