هوا سرد بود و برف همه جا را فرا گرفته بود. دخترک کفش کتانی کهنه خود را که از پایش در امده بود دوباره به پا کرد. دستانش را که دیگر حسی در آن از سرما نمانده بود درون جیب های پاره اش فرو برد.ناگهان اتومبیلی مشکی رنگ با سرعت از کنار او رد شد و برف های اب شده درون چاله ها به طرف او پاشیده شد و لرزی تمام وجود دختر را فرا گرفت. یاد خواب دیشب خود افتاد. در خواب دخترک هم اتومبیلی مشکی رنگ رد شده بود اما به او اب نپاشیده و بی تفاوت به ظاهر فلک زده او با سرعت رد نشده بود. او آهی کشید و دوباره به راه رفتن ادامه داد. به مقصد خود فکر میکرد؛ به چهار راهی که شاید در آن اتومبیل های مشکی از کنارش نگذرند. به جایی که شاید جوراب های رنگی اش دیگر در کوله کهنه تر از کفش هایش نباشند. به جایی که او و رویاهایش راهی برای زندگی داشته باشند. به چهار راه که می رسد، هنوز چراغ قرمز نشده است. کنار خیان می ایستد. چراغ هم از سبز بودن دست بر می دارد و رنگ قرمز را دون خود به نمایش می گذارد. حالا دخترک تنها شصت ثانیه وقت دارد. به شیشه هر اتومبیلی که میزند، یا به او محل نمی گذارند و یا شیشه اتومبیل را می دهند پایین و می گویند: «برو بچه». و: «مگر کار و زندگی نداری»؟ نمی دانند او به اندازه صد سال تنهایی و بد بختی کشیده است. نمیدانند او کار هر روزش همین است. نمی دانند زندگی اش به همین سنگ یا مهربان بودن قلب آنان بستگی دارد. سر آنجا هیچ کس از او یک لنگه جوراب هم نمی خرد. آرام آرام خورشید جای خودش را به ماه هدیه می دهد و دخترک به سوی خانه ای که از یک خرابه هم خراب تر است راه می افتد. به خانه خرابه اش که می رسد کوله هایش را در کوشه اتاقک نمزده و دلگیر پرت می کند و روی حصیری که انجا انداخته است می نشیند. دفترچه و خودکار هایی که حاصل از پول فروش جوراب است در می اورد و شروع می کند به نوشتن دلنوشته هایش...
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی