پدرم با دستهایش چروکیده اش خانه میساخت او مرا وادار به بحث های طولانی درباره عدل و بی عدالتی میکرد در محله ما او تنها کسی بود که از این نوع عقاید داشت؛ با لحنی گرفته.. و با صدایی پخته برایم شعر میخواند او طوری متعصبانه به انجام وظایف میپرداخت و در آن غرق میشد خود را فراموش میکرد.. همان طور که امروز دیگران آن را فراموش کردند او میخواست حداقل در مدرسه خودش را معروف کند و کم کم یه شاعر بشود سعی میکرد تا همه را به شعر علاقه کند جوری شعر را با لحنی قشنگ میخواند که چه بزرگ و چه کوچک را به شعر علاقه مند میکرد ستوده میخواست شرمنده پدرش نشود شرمنده کارهایی که پدرش واسه ستوده انجام داده میخواست حداقل کارهایی که پدرش واسش انجام داده رو جبران کند و تنها فقط با مسابقات شعر میتوانست خودش را به پدرش ثابت کند مثل اینکه اسمش را صدا کردند ستوده چند تا صلوات فرستاد و خودش را به خدا سپرد و به طرف اتاق شعری که توی مدرسش گذاشتند رفت دوستش زهرا رو دید زهرا تو آماده ای؟ زهرا آره ولی خیلی استرس دارم منم خیلی استرس دارم نمیدونم چکار کنم کل دستام عرق کردند... میگم استادش کیه جوونه یا پیره؟ نمیدونم ستوده ولی فکر کنم جوون باشه وای میدونی اگه برنده بشییم چی میشه میریم برای مسابقات, شهر بعدش میریم مسابقات کشوری خیلی تلاش کردم *خداکنه بتونیم سر بلند از این مسابقه مدرسه بیاییم بیرون ستوده خداکنه....
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی