دیوانه؟!
...آری من همان دیوانه ایی هستم، که با زنجیر
به این تخت های فلزی وصل شده امم.
همان دیوانه ایی که آرزوی، دست محبت تو بر سرش را داشت!
همان دیوانه ایی که قهقه زدن برایش جرم بود!
من دیوانه شدم. دیگر بر اینجا کسی نمانده که مرا دیوانه نام نبرد؟!
من دیوانه شدم، اما مسبب اش تو بودی
تو بودی که نگذاشتی لذت کودکی امم را بچشم.
من دیوانه شدم به دستان تو!
دیگر برایم چیزی نمانده.
آری نفس می کشم با هزاران درد.
من نفرت دارم از خودم.
ای کاش ترسی نداشتم تا زندگی را از این دیوانه ایی که تو ساختی، دریغ کنم.