عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریاد رس نمی ماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند
«فاضل نظری»
دختری شاد و سرزنده که با ازدست دادن عزیزانش در مرحله ایی از زندگی اش دچار بحران های شدید میشود.و تنها باید این مسیر پرپیچ و خم را طی کند،
در این میان حقیقتی فاش میشود که هوش از سر دختر میپراند.