در شهر ما دو فصل وجود دارد؛پاییز و زمستان
نگویم از روزی که عشق از میان انسان ها رفت و جایش را به تاریکی داد.
من هرچه هم بگویم باز به خیال شما یک داستان خواهد بود از مردی که روی صندلی کهنه یک میز نشسته و درحال خوردن قهوه برای زمستان هم قهوه ای ریخته.
اما در سراسر وجود این کلمات احساسات عشق و واقعیت موج میزند و عمیقأ دوست دارم باور کنم روز های بد هیچوقت آغاز نمیشوند و اگر شدند کتابی در ته کتابخانه باشد که فرا رسیدنش را هشدار دهد!
پس هرچه زودتر چراغ های خانه را خاموش کن و شمعی را روی میز قرار بده.
پتو را تا روی پاهایت بکش و تا میتوانی خانه را گرم نگه دار زمستان از راه رسیده و ممکن است این آخرین روز خوب در این خانه باشد!
کتاب را بردار و ورقه ای از آن را باز کن،پنجره را نگاه نکن چون هر لحظه ممکن است قطره های برف بر روی زمین بریزد.
نگاهت به صفحه باشد و بلند شروع به خواندن بکن؛
در شهر ما دو فصل وجود دارد پاییز و زمستان!