«حس میکنم چیزی روی زمین زنده نیست!
آری، همگیمان مردگانی متحرک هستیم.
نمیدانم برای چه وقتی اینها را برای دیگر افراد تعریف میکردم، به من میخندیدند و مرا دیوانه خطاب میکردند.
پس برای چه بوی گوشت فاسد شده را استشمام میکنم؟
بدنم در حال متعفن شدن است آقای دکتر!
فاقد امعا و احشا و خون هستم.
میتوانم ثابت کنم زنده نیستم.
دستانم، پاهای بیجانم...
میبینید؟ پوستشان در حال متعفن شدن است.
از فکر کردن؛ دوست داشتن؛ دوست داشته شدن بیزارم!
از انسانها گریزانم.
گاه حس میکنم کالبد و جسمی ندارم و گاه...
حتی زمانی که برایم غذا میآورند، میخواستم ثابت کنم که اگر از خوردنِ غذا اجتناب کنم؛ اتفاقی برایم نمیاُفتد.
اما آنها باور نمیکنند که من دیوانه نیستم؛
فقط، همانندِ انسانهای دیگر به غذا نیاز ندارم.
من دارای زندگی ابدی هستم!»