جهان بیش از حد بزرگ است...
بیش از آن که در تصور یک موجود زنده بگنجد
در این جهان بزرگ، بین ملیارد ها انسان،
من بودم و خودم
من بودم و چهاردیواری کوچک دورم،
من بودم و دنیای محدودم!
منی که به تمام این ها راضی بودم و زبان گلایه نداشتم...
اما تو ای ناجی، ای غریق! تو چگونه مرا از آن وضع نجات دادی که حال بیشتر گرفتار شده ام؟
مرا از بند آزاد کردی و رها کردی میان شهر و مردمان بی رحمش...
بد کردی غریق...
دستم را گرفتی و مرا بیرون آوردی از آب به نیت نجات، اما نمیدانستی که ماهی ها،
اگر از آب بیرون بیایند، گرفتار میشوند!
گرفتار خشکی، گرفتار مرگ.
میتوانستی جبران کنی
با بودنت، طراوت را به جانم برگردانی
اما نماندی
رفتی و باز هم ماندم با خودم،
با دست و پا زدن هایم...
اما این بار، در دنیایی بزرگتر از چهاردیواری کودکی هایم...
قلم: حنا